پیاده رو شلوغ بود. یک گوشه ایستاده بودم و آدمهای در رفت و آمد رو نگاه میکردم،. عده ای میخندیدند، دسته ای ناراحت و غمگین بودند، عده ای از فرط عجله، تا سرحد دویدن، تند و سریع راه می رفتند و بعضی دست در دست یکدیگر آن قدر آرام راه می رفتند که انگار دوست داشتند این پیاده روی پر زرق و برق هیچگاه تمام نشود!!
از خودم پرسیدم: راستی به کجا می روند؟!!
کمی آن طرفتر پسرکی زیر درختی نشسته بود، پسرک هیچ نداشت جز: لباسهایی کهنه و مندرس، جعبه ای که رویش لوازم واکس چیده شده بود و چشمانی پر از امید که سخت به آدمهای در رفت و آمد دوخته بود...
20 متر آن طرفتر چند مرد با دفتر و دستکی در دست، دور یک درخت جمع شده بودند و مشخصاتش را روی کاغذها یادداشت میکردند و برایش شناسنامه درست میکردند.
همه در حال و هوای خودشان بودند و به تنها چیزی که توجه نداشتند، چشمان سرشار از امید پسرک بود و عده ای از ماموران شهرداری که از ماشینی که رویش نوشته شده بود: رفع سد معبر پیاده شدند، بساط کوچک پسرک را برداشتند و با خودش، او را به نمی دانم کجا بردند...
و اینبار چشمان پسرک رنگی از التماس داشت و ناامیدی...
مردها حالا به زیر همان درخت رسیده بودند، تا شناسنامه اش را به ثبت برسانند... و نمی دانم در گوشه ای از آن خواهند نوشت: روزگاری، پسرکی به این درخت امیدوارانه تکیه داده بود و در فکر خواهر کوچک مریضش بود که...؟!
و پسرک تنها گناهش این بود که شناسنامه نداشت!!!
***
چند روز بعد، دوباره از آن خیابان رد می شدم، حالا دیگر تمام درختان شناسنامه داشتند، آدمها دیگر به راحتی در خیابان قدم میزدند، کسی راهشان را سد نکرده بود و صدای التماسهای پسرک واکسی و چشمان سرشار از امیدش دیگر مزاحم تفریح هیچ یک از آدمهایی که در خیابان قدم می زدند نمیشد...
روزگار غریبیست، سخت غریب!! انگار همه حق حیات دارند، جز پسرک واکسی...